سرنوشت همانطور دعاهاى خیر را مىخورد که وزغ مگسها را! مىجهد دنبالشان! لهشان میکند! داغانشان میکند! مىدهدشان اندرون!
ص. ۶۱۱
به هر ضرب و زوری بود مرگ قسطیرا تمام کردیم. به نظرم حدود ۳۰ صفحه آخر را یک جا خواندیم. انتظارم البته چیز دیگری بود اما پایان وحشتناکتری داشت. مخصوصاً در آن صحنههایی که اضطرار، خشم، بیچارگی، عشق و درماندگی گنده خوشگله از مرگ کورسیال را توصیف میکرد من داشتم شکنجه میشدم. چون یاد پنجشنبهای افتادم که خبر دادند شوهر همکارمان در تصادف به رحمت خدا رفته است.
داشتم دیوانه میشدم دلم میخواست هرچه زودتر کتاب تمام بشود. حتی شده آنطور.
لعنت بهت سلین.
تا همین چند وقت پیش نتوانسته بودم با کتاب صوتی کنار بیایم، اما حالا عصرها گاهی کتاب خار و میخکشهید یحیی سنوار گوش میدهم. قبل از اینکه از ویراستی فرار کنم یکی از کاربران که نویسنده هم بود و اسمش خاطرم نیست، دو سه فصلش را در یکی از اتاقهایش خوانده بود. یادم رفته بود تا اینکه خیلی اتفاقی وقتی دنبال چیز دیگری بودم لینکش را پیدا کردم و رفتم غزه. آنوقت در دو دنیای مختلف یکی در فلسطین اشغالی؛ در باریکه غزه و کرانه باختری و یکی در فرانسه در یک محدوده زمانی تقریباً به هم نزدیک با نسلی قهرمانپرور و نسلی از هم گسیخته پیش رفتم/میروم.
دیشب که اولین صفحات کتاب دسته دلقکهای سلین را میخواندیم من در غزه بودم، زیر بمبهای چند تنی آمریکایی. که « طیاره دهشت» میریخت روی سر مردم. با همان کیفیت: تنهای آش و لاش، نوزاد سوخته که پدرش دنبال دبهای آب بود و از خدا میپرسید آیا این درست است؟
متن کامل اینجا