این صفحه چندین روز است که باز است تا بنویسم، اما نوشتنم نمیآید. پر از حرفم اما لبهایم را بستهام. کامشین عزیز دندانها را رها کردم چون «خسته بود». میدانی که چه میگویم. هیولا را نمیدانم چه کسی بیدار کرد اما وقتی دکتر، یک دکتر برای اولین بار با دیدنم روی ویلچر گفتای داد اینکه بدنش سِر است! وای بیماریاش هم که پیشرفته است! موقع برگشتن توی آسانسور خودم را در آینه نگاه کردم، مردم چطور مرا میبینند و تحمل میکنند
همکار آ.ب مثبتم گفت تو در میان بیماران اماسی خیلی ناجوری. حالا نه با این ادبیات اما حرفش همین بود. چند وقت پیش یک ویدیو دیدم درباره مرگ یا خودکشی سلولهای عصبی. وقتی که اندوه و التهاب و فقدان اکسیژن باعث میشود سلول عصبی خودش را از دیگر سلولها جدا کند مچاله شود و محو شود. (دلم نخواست حذف به قرینه کنم.)
من اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن را سالهاست تجربه میکنم و همین که مغزم هنوز کار میکند از شگفتیهای آفرینش است. تو میدانی من از چه حرف میزنم. یادت هست به من گفتی از نخ تسبیح؟ آن ایمیل تو را گاهی میخوانم و چقدر دلم میخواهد روزی که کتابم را نوشتم آن را هم میان جملات جا بدهم. مثل پست پین شده در وبلاگ رها شده کتایون آموزگار که شاید اولین پاراگراف کتابم شود.
یک ساعتی است بیدارم مثل تمام نیمه شبهایی که بیدار میشوم و ذهنم برای یادآوری بسیار فعال است و میل به نوشتن دیوانهام میکند اما دست نگه داشتهام. و هر جایی سر میزنم به جز پیش نویس کتابم. از چه بنویسم؟ از اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن؟ موقع نوشتن چنان تعبیرها چنان فضاسازی میکنم که خودم ترسم میگیرد. من مثل سلین این قدرت را ندارم که تف سر بالا بنویسم. اینکه او چطور جرات کرده است نمیدانم. وقتی برای اولین بار حتی قبل از اینکه با سلین آشنا شوم حسین شرفخانلو گفت بنویس! تف بنداز! فکر کردم دیوانه است. به راستی که باید دیوانه باشم. دیوانه باشم؟
وقتی خیلی سال پیش داستان مادربزرگم را تحت تگ قهرمان خان شروع کردم و البته از همان اول اشتباه کردم که خواستم مشارکتی باشد و از مسیر خارج شد، ناگهان با خودم گفتم داری چه کار میکنی؟ میخواهی بگویی فلان عمو بچههای مادربزرگت را گرفت و او را از خانه، از آن خانه بزرگ پر از انبارهای غلات، از آن حشمت، از آن شکوه بیرون گرد و زد توی سر مادر تو به خاطر یک اشتباه؟ طوری زد که مادرت در ۸۰ سالگی یادش بود و با به خاطر آوردن آن میگفت از کودکی کسی مرا دوست نداشت؟
میخواهی بگویی فلان خالههایت مادربزرگت را کتک زدند به خاطر بهتانی که به او زده بودند؟ میدانی اگر داستان مادربزرگت را بنویسی تمام بستگانت را از دست میدهی؟ باید تنها بازمانده باشی تا بیواهمه شروع کنی از بی شوهری، بیپدری و ظلمیدر بیش از صد سال پیش بنویسی، آقای نویسنده در اتاقش در سازمان عریض و طویلی بگوید اینها را بنویسی که چه شود؟ به چه درد این زمانه میخورد؟ یعنی بگذار آن زن بینوا همانطور که زیر سنگ سفید زیبای مرمری که دایی مرحومت بعدها روی قبرش گذاشت، که هر زمانی در هر دمای هوایی دستت را روی آن بگذاری مانند آب گوارای یک چشمه زلال و خنک است آرام بگیرد.
خاطرات در ذهنم در حال فوران است. حرفهای مادرم آن خاطرات دلتنگی که برایم تعریف میکرد. آن اندوه، التهاب و فقدان اکسیژنی که ۸۰ سال تحملش کرد چگونه آن کوه را از پا نینداخت؟ چطور روی پا ماند؟ چه قدرتی داشت؟ مثل مادربزرگم. زن قد بلند تنومند و مهربان با شکر پنیرهایی که از جیب مخفی جلیقه مخملش در میآورد و به من و داداش کوچیکه میداد و ما مثل پیروزمندان نظر کرده میرفتیم گوشهای و به خیال اینکه کسی را در غنایم شریک نکردیم با خنده میخوردیم. آهای کودکی.
حالا چطور بنویسم؟ اینطوری ممکن است بخشی از خانواده را از دست بدهم. سلین چطور این دیوانگی را کرد؟ چون تک فرزند بود. مرد بود. و هرگز سلولهای عصبیاش خودکشی نکردند. اینطور و این شکلی که آن دکتر، حالا گیرم برایم اولین بار دکتری با دیدنم آن جملات را بر زبان بیاورد. جملاتی که خیلیها به زبان نمیآورند. من قوی هستم؟ من هم مثل مادربزرگم و مادرم قوی هستم مثل کوه؟ نه من درخت شدم. مثل درختان نمدار جنگل Fanal بخشی از جنگل Laurisilva در جزایر مادیرا در اقیانوس اطلس. کج و کوله غرق در مه کهنسال و سورئال. و البته ترسناک.
صدای اذان بلند شد. اما تا ساعت پنج که هم قرصهایم را بخورم نمازم را به تاخیر میاندازم تا چند بار امیر را بیدار نکرده باشم. و چقدر نوشتم کامشین عزیز بی اینکه به پیش نویس کتابم سر زده باشم. آیا اینها میتواند بخشی از کتابم باشد؟ آیا بنویسم؟ تف بیندازم؟ مثل سلین خودم را در معرض نقد قرار دهم آنطور که خودش میآید توهین آمیز؟